BeNiFuN

آخرین مطالب ارسال شده

نگاهی دیگر به زندگی
آهنگ پرسپولیس خسته از زنده یاذ فرزین (درخواستی)
کیکهای عروسی میلیون دلاری شیخ های عرب
با اين ساختمان به درون بدن يك انسان سالم سفر كنيد
مکالمات تلفنی واقعی ضبط شده در مراکز خدمات مشاوره مایکروسافت (بسیار جالب و خنده دار)
عکس های فوق العاده !
طرح های مبتکرانه برای وسایل منزل
مشهورترین و سرشناس ترین ایرانیان در دنیا
دانلود فیلم های قدیمی ایرانی- قبل از انقلاب
فول آلبوم افسانه (درخواستی)
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستان. نمایش همه پست‌ها

دانلود فیلم های قدیمی ایرانی- قبل از انقلاب

0 نظرات


دانلود فیلم های قدیمی ایرانی (قبل از انقلاب)

به صورت رایگان

بزرگترین آرشیو فیلم های قدیمی ایرانی

با بیش از 70 فیلم


لیست بعضی از فیلم های موجود :


اجل معلق
اقای قرن بیستم
بیتا
پاشنه طلا
حسن کچل
حکیم باشی
خاطرخواه
خـــداحـــافظ رفـــیــــق
داش آکل
رضا موتوری (1349)
سازش
سلطان قلبها
سوته دلان
شکست ناپذیر
صمد آرتیست میشود
صمد خوشبخت می شود
صمد در به در میشود
صمد در راه اژدها
صمد و سامی لیلا و لیلی
طوقی
عروس فرنگی
غزل
غلام ژاندارم
فرار از تله
فریاد زیر اب
قصرزرین فردین
قهرمان قهرمانان
قیصر
کندو
گوزن ها
ماه عسل
ممل آمریکایی
مهمان (قدیمی)
میعادگاه خشم
همسفر
یاران
بلوچ
پخمه 1351
پنجره 1349
تپلی 1351
جنجال عروسی 1349
جوانمرد
خداحافظ رفیق 1350
خروس 1352
خواستگار 1351
خوشگل محله 1350
خوشگلا عوضی گرفتین 1353
در امتداد شب 1356
دشنه 1351
دکتر و رقاصه 1353
رشید
شب زخمی 1356
صمد و قالیچه حضرت سلیمان
صمد و قالیچه حضرت سلیمان 1350
غریبه و مه
کلک نزن خوشگله
کوچه مردها
گنج قارون 1344
ماه پیشونی 1350
محلل
مرد شرقی و زن فرنگی 1354
هزار بار مردن


برای دانلود روی این قسمت کلیک کنید

کلیک کنید


ادامه مطلب ...

معلم،سیب و توت فرنگی

0 نظرات



http://www.zendagi.com/apple.jpg


یک خانم معلم ریاضی به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد. یک روز ازش پرسید: اگر من بهت یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا! معلم نگران شده انتظار یک جواب صحیح آسان رو داشت (3).

او نا امید شده بود. او فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است" تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌تونی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟

پسر که در قیافه معلمش نومیدی می‌دید دوباره شروع کرد به حساب کردن با انگشتانش در حالیکه او دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند. برای همین با تامل پاسخ داد "4"..... نومیدی در صورت معلم باقی ماند.

به یادش اومد که پسر توت فرنگی رو دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب رو دوست ندارد و برای همین نمی‌تونه تمرکز داشته باشه. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگه و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟

معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد. و پسر با تامل جواب داد "3"؟ حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه داشت. برای نزدیک شدن به موفقیتش او خواست به خودش تبریک بگه ولی یه چیزی مونده بود او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگه و یکی دیگه بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟ پسرک فوری جواب داد "4"!!!

خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخه چطور؟ پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "آخه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"


http://www.mobin-group.com/image/reg/images/536323268057_2.jpg




ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و جالب

0 نظرات


http://s83.photobucket.com/albums/j294/thidarat2006/Jan08/kumiexclamation.jpg





یک روز توي پياده رو به طرف ميدان تجريش مي رفتم...

از دور ديدم يك كارت پخش كن خيلي با كلاس ، كاغذهاي رنگي قشنگي دستشه ولي به هر كسي نميده!


خانم ها رو که کلا تحويل نمي گرفت و در مورد آقايون هم خيلي گزينشي رفتار مي كرد و معلوم بود فقط به كساني كاغذ رو مي داد كه مشخصات خاصي از نظر خودش داشته باشند ، اهل حروم كردن تبليغات نبود....

احساس كردم فكر مي كنه هر كسي لياقت داشتن اين تبليغات تمام رنگي گرون قيمت رو نداره ،لابد فقط به آدمهاي باكلاس و شيك پوش و با شخصيت ميده! از كنجكاوي قلبم داشت مي اومد توي دهنم...!!!



خدايا ، نظر اين تبليغاتچي خوش تيپ و با كلاس راجع به من چي خواهد بود؟! آيا منو تائيد مي كنه ؟!!

كفشهامو با پشت شلوارم پاك كردم تا مختصر گرد و خاكي كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه!

شكم مبارك رو دادم تو و در عين حال سعي كردم خودم رو بي تفاوت نشون بدم!

دل تو دلم نبود. يعني منو مي پسنده ؟ يعني به من هم از اين كاغذهاي خوشگل ميده...؟!

همين طور كه سعي مي كردم با بي تفاوتي از كنارش رد بشم با لبخند نگاهي بهم كرد و يک كاغذ رنگي به طرفم گرفت و گفت : " آقاي محترم! بفرمایید ! "

قند تو دلم آب شد! با لبخندي ظاهری و بدون دستپاچگي یا حالتي كه بهش نشون بده گفتم : ا ِ ، آهان ، خب چرا من ؟

من كه حواسم جاي ديگه بود و به شما توجهي نداشتم! خيلي خوب ، باشه ، مي گيرمش ولي الآن وقت خوندنش رو ندارم!" كاغذ رو گرفتم ...

چند قدم اونورتر پيچيدم توي قنادي و اونقدر هول بودم كه داشتم با سر مي رفتم توي كيك تولدي كه دست يک آقاي ميانسال بود! وايسادم و با ولع تمام به كاغذ نگاه كردم ، نوشته بود :


ديگر نگران طاسي سر خود نباشيد، پيوند مو با جديدترين متد روز اروپا و امريكا !!!


ادامه مطلب ...

داستان دو طوطی.....!!!

0 نظرات
http://sia.250free.com/TOOTI.JPG

یک خانم برای طرح مشکلش به کلیسا رفت . او با کشیش ملاقات کرد و برایش گفت: من دو طوطی ماده دارم که فوق العاده زیبا هستند.
اما متاسفانه فقط یک جمله بلدند که بگویند «ما دو تا فاح... هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟»
این موضوع برای من واقعا دردسر شده و آبروی من را به خطرانداخته از شما کمک میخواهم. من را راهنمایی کنم که چگونه آنها را اصلاح کنم؟
کشیش که از حرفهای خانم خیلی جا خورده بود گفت: این واقعاً جای تاسفدارد که طوطی های شما چنین عبارتی را بلدند...
من یک جفت طوطی نر درکلیسا دارم . آنها خیلی خوب حرف میزنند و اغلب اوقات دعا میخوانند.
به شما توصیه میکنم طوطیهایتان را مدتی به من بسپارید. شاید در مجاورت طوطیهای من آنها به جای آن عبارت وحشتناک یاد بگیرند کمی دعا بخوانند .
خانم که از این پیشنهاد خیلی خوشحال شده بود با کمال میل پذیرفت.
فردای آن روز خانم با قفس طوطی های خود به کلیسا رفت و به اطاق پشتی نزد کشیش رفت.
کشیش در قفس طوطی هایش را باز کرد و خانم طوطی های ماده را داخل قفس کشیش انداخت .
یکی از طوطی های ماده گفت: ما دو تا فاح... هستیم. میای با هم خوش بگذرونیم؟

طوطی های نر نگاهی به همدیگر انداختند. سپس یکی به دیگری گفت: اون کتاب دعا رو بذار کنار. دعاهامون مستجاب شد!!!
ادامه مطلب ...

نجس ترین چیز دنیا (داستان)

0 نظرات

روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و در صورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.

عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار از او هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.

خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید: " کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری" !!!!

Arrow Arrow Arrow

ادامه مطلب ...

سه پرسش سقراط

0 نظرات
https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiyu1O4ZfeR08fMZldkR9DvgLFnO15xrEl7d01Z-GOZaaon0OVD-APfvVZsaDN7-Ze72SV4RAN_M7Ntq7wP1TQwXkP9g3x-_QPZ6OQ9BTMIbjbuBA2jCPeocA6J0yNLPd7R2DPhMYIFvGM/s400/socrates.jpg


روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود،با هیجان نزد او آمد و گفت:سقراط میدانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟

سقراط پاسخ داد:”لحظه ای صبر کن.قبل از اینکه به من چیزی بگویی از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است پاسخ دهی.”مرد پرسید:سه پرسش؟سقراط گفت:بله درست است.قبل از اینکه راجع به شاگردم بامن صحبت کنی،لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری امتحان کنیم.

اولین پرسش حقیقت است.کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟مرد جواب داد:”نه،فقط در موردش شنیده ام.”سقراط گفت:”بسیار خوب،پس واقعا نمیدانی که خبردرست است یا نادرست.

حالا بیا پرسش دوم را بگویم،”پرسش خوبی”آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی خبرخوبی است؟”مردپاسخ داد:”نه،برعکس…”سقراط ادامه داد:”پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درموردآن مطمئن هم نیستی بگویی؟”مردکمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.

سقراط ادامه داد:”و اما پرسش سوم سودمند بودن است.آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی برایم سودمند است؟”مرد پاسخ داد:”نه،واقعا…”سقراط نتیجه گیری کرد:”اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت داردونه خوب است و نه حتی سودمند است پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟


https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiyu1O4ZfeR08fMZldkR9DvgLFnO15xrEl7d01Z-GOZaaon0OVD-APfvVZsaDN7-Ze72SV4RAN_M7Ntq7wP1TQwXkP9g3x-_QPZ6OQ9BTMIbjbuBA2jCPeocA6J0yNLPd7R2DPhMYIFvGM/s400/socrates.jpg

ادامه مطلب ...

داستان کارمند تازه وارد

2 نظرات
http://www.pourali.net/PIX/job%20interview.jpg

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید.
صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای
می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟
کارمند تازه وارد گفت: نه
صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: و تو میدانی با کی حرف میزنی بیچاره.
مدیر اجرایی گفت: نه
کارمند تازه وارد گفت: خوبه و سریع گوشی را گذاشت


ادامه مطلب ...

داستان ویلون زن

0 نظرات

در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برایرفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی....
متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.


چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،

کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد.
کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد،
این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.
در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن
شد. وقتیکه ویلون‌زن از> نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد،
ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار،
می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام> بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود

http://www.cpa.psu.edu/previews/pv-07-03/pv-07-03-images/pvmain-bell1.jpg

ادامه مطلب ...

داستان جالب (حتما بخونین)

0 نظرات

http://www.rmc4peace.com/weblog_pic/sh3.JPG


اتومبیل مردی كه به تنهایی سفر می كرد درنزدیكی صومعه ای خراب شد.مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئیس صومعه گفت: ماشین من خراب شده ایا میتوانم شب را اینجا بمانم؟رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد.شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند.شب هنگام وقتی مرد میخواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای كه تا قبل ازآن هرگزنشنیده بودصبح فردا از راهبان صومعه پرسید كه صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این رابه تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی» مرد با ناامیدی از آنها تشكر كرد وآنجا را ترك كرد.چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد . راهبان صومعه بازهم وی رابه صومعه دعوت كردند ، از وی پذیرایی كردند و ماشینش را تعمیر كردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت كننده عجیب را كه چند سال قبل شنیده بود ، شنید..صبح فردا پرسید كه آن صداچیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی»این بارمرد گفت «بسیار خوب ،بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا كنم.. اگر تنها راهی كه من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است كه راهب باشم ،من حاضرم .بگوئید چگونه میتوانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « توباید به تمام نقاط كره زمین سفر كنی و به مابگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور بایدتعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تویك راهب خواهی شد.»مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعدبرگشت و در صومعه رازد.مرد گفت :« من به تمام نقاط كرده زمین سفر كردم و عمرخودم را وقف كاری كه ازمن خواسته بودید كردم. تعداد برگهای گیاه دنیا
371,145,236, 284,232 عدد است و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجوددارد» راهبان پاسخ دادند: تبریك می گوییم . پاسخهای تو كاملا صحیح است اكنون تو یك راهب هستی. ما اكنون می توانیم منبع آن صدا را به تونشان بدهیم.»رئیس راهب های صومعه مردرا به سمت یك در چوبی راهنمایی كرد و به مردگفت : «صدا از پشت آن در بود» مرد دستگیره دررا چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كلید این در را به من بدهید؟» راهب ها كلید را به اودادند و او در را بازكرد. پشت در چوبی یك درسنگی بود . مرددرخواست كرد تا كلید در سنگی راهم به او بدهند.

راهب ها كلید را به اودادند و او در سنگی را هم باز كرد. پشت در سنگی همدری از یاقوت سرخ قرارداشت. او بازهم درخواست كلیدكرد .پشت آن در نیز دردیگری از جنس یاقوت كبودقرار داشت.... وهمینطورپشت هر دری در دیگر ازجنس زمرد سبز ، نقره ،یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت. درنهایت رئیس راهب ها گفت:« این كلید آخرین در است » مردكه از در های بی پایان خلاص شده بودقدری تسلی یافت.. او قفل در راباز كرد. دستگیره راچرخاند و در را باز كرد . وقتی پشت در را دید ومتوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی كه اودید واقعا شگفت انگیز وباور نكردنی بود
.
.
.
.
.
.
.

.....اما من نمی توانم بگویم اوچه چیزی پشت در دید ، چون شماراهب نیستید.


http://www.rmc4peace.com/weblog_pic/sh3.JPG



ادامه مطلب ...

داستان کوتاه

0 نظرات
http://iropic.persiangig.com/ali/wallpapers/Coca-Cola/CocaCola-10.jpg



يكي از نمايندگان فروش شركت كوكاكولا، مايوس و نا اميد از خاورميانه بازگشت.

دوستي از وي پرسيد: «چرا در كشورهاي عربي موفق نشدي؟»

وي جواب داد: «هنگامي كه من به آنجا رسيدم مطمئن بودم كه مي توانم موفق شوم و فروش خوبي داشته باشم. اما مشكلي كه داشتم اين بود كه من عربي نمي دانستم. لذا تصميم گرفتم كه پيام خود را از طريق پوستر به آنها انتقال دهم. بنابراين سه پوستر زير را طراحي كردم:

پوستر اول مردي را نشان مي داد كه خسته و كوفته در بيابان بيهوش افتاده بود.

پوستر دوم مردي كه در حال نوشيدن كوكا كولا بود را نشان مي داد.

پوستر سوم مردي بسيار سرحال و شاداب را نشان مي داد.

پوستر ها را در همه جا چسباندم.»

دوستش از وي پرسيد: «آيا اين روش به كار آمد؟»

وي جواب داد: «متاسفانه من نمي دانستم عربها از راست به چپ مي خوانند و لذا آنها ابتدا تصوير سوم، سپس دوم و بعد اول را ديدند.»



ادامه مطلب ...

داستان تیمارستان

0 نظرات

http://eric2323.persiangig.com/image/crazy_valentinea11.JPG


مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد
مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجارها کند و برای خرید مهره چرخ برود
در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی
آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند
پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و جالب

0 نظرات

http://enrique657.persiangig.com/0%20hand%20-%20dast.JPG


روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد …


یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!


یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!


یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!


یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!


یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!


یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!


یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!


یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!


یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!

سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد…!

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و جالب

0 نظرات
1-

مرد براي اعتراف نزد كشيش رفت.

«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهاني دوم من به يك يهودي پناه دادم»

«مسلماً تو گناه نكرده اي پسرم»

«اما من ازش خواستم براي ماندن در انباري من هفته اي بيست شيلينگ بپردازد»

«خوب البته اين يكي زياد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادي، بنابر اين بخشيده مي شوي»

«اوه پدر اين خيلي عاليه. خيالم راحت شد. حالا ميتونم يه سئوال ديگه هم بپرسم؟»

«چي مي خواي بپرسي پسرم؟»

«به نظر شما بايد بهش بگم كه جنگ تموم شده؟



2-

حكيمي بر سر راهي مي‌گذشت. ديد پسر بچه‌اي گربه خود را در جوي آب مي‌شويد.

گفت: گربه را نشور، مي‌ميرد!

بعد از ساعتي كه از همان راه بر مي‌گشت ديد كه بعله…!

گربه مرده و پسرك هم به عزاي او نشسته.

گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، مي‌ميرد؟

پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد ، موقع چلوندن مرد!



ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و جالب

1 نظرات


http://www2.theyellowmonkey.com/nekochie/illust/HappyBirthday.gif


يه روز يه خانومه كه ماشينش قديمي و خراب شده بوده تصميم ميگيره كه به شوهرش يه جوري
غير مستقيم بگه كه يه ماشين نو ميخواد.
به شوهرش ميگه عزيزم روز تولدم نزديكه. لطفا برام يه چيزي بخر كه صفر تا صد رو
تو 4 ثانيه بره و رنگش هم آبي باشه.

حالا حدس بزنين شوهرش برا تولد خانومه چي مي خره؟
.


.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.


taraazoo.jpg


ادامه مطلب ...

باشگاه گلف

0 نظرات



http://wwp.greenwichmeantime.com/time-zone/europe/uk/website/sport/golf/images/golf-club.jpg


تعدادی مرد در رخت کن یک باشگاه گلف هستند
موبایل یکی از آنها زنگ می زند
مردی گوشی را بر میدارد و روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت می کند
همه ساکت میشوند و به گفتگوی او با طرف مقابل گوش می دهند


مرد: بله بفرمایید
زن: سلام عزیزم منم. باشگاه هستی؟


مرد:سلام بله باشگاه هستم
زن: من الان توی فروشگاهم یک کت چرمی خیلی شیک دیدم فقط هزار دلاره میشه بخرم؟
مرد: آره اگه خیلی خوشت اومده بخر.
زن:می دونی از کنار نمایشگاه ماشین هم که رد میشدم دیدم اون مرسدس بنزی که خیلی دوست داشتم رو واسه فروش آوردن خیلی دلم میخواد یکی از اون ها رو داشته باشم
مرد:چنده؟
زن:شصت هزار دلار
مرد:باشه اما با این قیمتی که داره باید مطمئن بشی که همه چیزش رو به راهه
زن: آخ مرسی یه چیز دیگه هم مونده اون خونه ای که پارسال ازش خوشم میومد رو هم واسه فروش گذاشتن ۹۵۰۰۰۰ دلاره
مرد: خوب برو بگو ۹۰۰۰۰۰ تا اگه میتونی بخرش
زن: باشه بعدا میبینمت خیلی دوست دارم.
مرد:خداحافظ
مرد گوشی را قطع میکند مرد های دیگر با تعجب مات و مبهوت به او خیره میشوند

بعد مرد می پرسد: این گوشی مال کیه؟؟؟


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و جالب

0 نظرات


http://www.hickerphoto.com/data/media/24/spring_flower_T2519.jpg

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و...

آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و جالب (سفر دو هفته‌ای به ایتالیا)

0 نظرات




روزی روزگاری یک زن قصد می‌کنه
تا یک سفر دو هفته‌ای به ایتالیا داشته باشه...
شوهرش اون رو به فرودگاه می‌رسونه
و واسش آرزو می‌کنه که سفر خوبی داشته باشه...

زن جواب می‌ده:
"ممنون عزیزم، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟"...
مرد می‌خنده و می‌گه: "یه دختر ایتالیایی!"...
زن هیچی نمی‌گه و سوار هواپیما می‌شه و می‌ره...
دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمی‌گرده،

مرد توی فرودگاه می‌ره استقبالش و بهش می‌گه:
"خب عزیزم مسافرت خوب بود؟"...
زن: "ممنون، عالی بود!"...
مرد می‌پرسه: "خب سوغاتی من چی شد پس؟"...
زن: "کدوم سوغاتی؟"...
مرد: "همونی که ازت خواسته بودم... دختر ایتالیایی!"...
زن جواب می‌ده: "آهان! اون رو می‌گی؟
راستش من هر کاری که از دستم بر می‌آمد انجام دادم!
حالا باید 9 ماه صبر کنیم تا ببینیم پسر می‌شه یا دختر!!


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و جالب (دوچرخه)

0 نظرات
http://www.eurocosm.com/Application/images/Pashley/pashley-roadster-lg.jpg



کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت: آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ بابی گفت: آره.
مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستدار تو
بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه، کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمیاد. برای همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.
بابی رفت کلیسا. یه کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مریم مقدس رو دزديد و از کلیسا فرار کرد.
بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه! اگه می خواهیش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی


ادامه مطلب ...

داستان کوتاه و جالب

0 نظرات
http://www.jamejamonline.ir/Media/images/1388/05/02/L00912901475.jpg





رابرت داوینسن زو،

قهرمان مشهور ورزش گلف آراژانتین زمانی که در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود.

در پایان مراسم زنی بسوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد

تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و

اگر رابرت به او کمک نکند او میمیرد قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید .

هفته ها بعد یکی ار مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت

که ای رابرت ساده لوح خبرهای تازه برایت دارم،

آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچه مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و

او تو را فریب داده دوست من.

رابرت با خوشحالی جواب داد :

خدا را شکر پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است.

این که خیلی عالی است.

ادامه مطلب ...

شریک زندگی

0 نظرات

http://i36.tinypic.com/6fuoso.jpg


در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند:
«نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند .»
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.
یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند.
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم . »
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند.
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.»
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟»
پیرزن جواب داد: «بفرمایید.»
- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟ »
پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــام . . . !

ببخش اگه یهو از اون حال و هوای عشقولانه پریدی بیرون !

ادامه مطلب ...

سیستم ارسال نامه به مدیر و درخواست آهنگ و فول آلبوم

نام :
ایمیل :
متن پیام :

فرم عضویت

فرم عضویت
نام شما :
نام کاربری :
ایمیل :
کلمه عبور :
تکرار کلمه عبور :
Powered By :JustPersian