شعر « لحظه گمشده » اثر سهراب سپهری – دیوان زندگی خواب ها
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ هایم می شنیدم.
زندگی ام در تاریکی ژرفی میگذشت.
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن میکرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شده ای بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بیشکل زندگیام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ هایم از تپش افتاد.
همه ی رشتههایی که مرا به من نشان میداد
در شعله ی فانوسش سوخت:
زمان در من نمیگذشت.
شور برهنه ای بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن ها میجست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله ی فانوس را نوشید.
وزشی میگذشت
و من در طرحی جا میگرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا میشدم.
پیدا ، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جا به جا می شد.
حس کردم با هستی گمشدهاش مرا می نگرد
و من چه بیهوده مکان را میکاوم:
آنی گم شده بود.
0 نظرات :: شعر « لحظه گمشده » اثر سهراب سپهری
ارسال یک نظر
==> *** لطفا نام خود را در قسمت (نظر به عنوان : ) نام و آدرس اینترنتی وارد نمایید . *** <==