پیرمرد و پیرزنی روی نیمکتی نشسته بودند و پیرمرد به حالتی عاشقانه سرش را روی شانه های پیرزن گذاشته بود
. دختر رو به پسر کرد و گفت : آخی !ببین این پیرمرد و پیرزن چه عاشقانه کنار هم نشسته اند ! آن پیرمرد را ببین
که چگونه عاشقانه سرش را روی شانه های آن پیرزن گذاشته . فکر می کنم پیرزن در حال تعریف یک قصه
عاشقانه برای پیرمرد است و پیرمرد نیز چه زیبا گوش می دهد!سپس رو به پسر کرد و گفت : فکر می کنی زندگی
ما نیز مانند این دو آنقدر پایدار بماند و اگر ماند مانند آنها اینچنین با عشق همراه باشد که 40-30سال بعد هم اگه
من و تو آمدیم به پارک تو سرت را روی شانه های من بگذاری و من برایت از عشقی که داریم بگویم ؟ پسر با
تحکم گفت : ها که هست ! حتما حتما ! من مطمئنم که ما از آن دو نفر هم بیشتر عاشق هم بمانیم !
در آنطرف پارک
پیرمرد همچنان مشغول چرت زدن بود و سرش نیز روی شانه های پیر زن افتاده بود! پیر زن با عصبانیت گفت :
این کلت رو از روی شونم بردار لندهور ! کم فس فس می کنی کله گندت رو هم انداختی روی شونه های من ! پاشو
از اون پسر یاد بگیر که چطور دست در گردن اون دختر انداخته و بهش محبت میکنه ولی من بدبخت یک عمر
تحملت کردم و تو تمام زندگیم با تو جز همین خرناس کردن و آروق زدنات چیزی ازت ندیدیم ! دِ پاشو به جای خر خر
کردن ! پیرمرد کمی خودش را خواراند و چشمانش را نیمه باز کرد و گفت : ها چی می گی؟ یادت رفته اون موقعا
چطوری هزار تا خطر می کردم و خر بابام رو کش می رفتم میومدم دنبالت !
پیرزن گفت : تو اون موقع هم به فکر خودت بودی ! حالا اگه مردی مثل اونا رفتارکن و دستت رو بنداز گردن من !
پیرمرد سرش رو روی شونه زن جابجا کرد و گفت : برو بابا بزار بخوابیم !
تو هم چه گیری دادی که من دستم رو بندازم دور گردنت ! دیگه الان نه دست من دسته نه گردن تو گردن !
0 نظرات :: داستان کوتاه و جالب ( پیرمرد و پیرزن در پارک )
ارسال یک نظر
==> *** لطفا نام خود را در قسمت (نظر به عنوان : ) نام و آدرس اینترنتی وارد نمایید . *** <==