در صبح روز ملاقات مدير واحد امنيت داستان زنده ماندن اين افراد را براي بقيه نقل كرد و همه اين داستان ها در يك چيز مشترك بودند و آن اتفاقات كوچك بود:
چيزهاي كوچك
مدير شركت آن روز نتوانست به برج برسد چرا كه روز اول كودكستان پسرش بود.و بايد شخصا در كودكستان حضور مي يافت
همكار ديگر زنده ماند چون نوبت او بود كه براي بقيه شيريني دونات بخرد
يكي از خانم ها ديرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد!
يكي ديگر نتوانست به اتوبوس برسد.
يكي ديگر غذا روي لباسش ريخته بود و به خاطر تعويض لباس تاخير كرد.
اتومبيل يكي ديگر روشن نشده بود.
يكي ديگر درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود برگردد.
يكي ديگر بچه اش تاخير كرده بود و نتوانسته بود سروقت حاضر شود.
يكي ديگر تاكسي گيرش نيامده بود.
و يكي كه مرا تحت تاثير قرار داده بود كسي بود كه آن روز صبح يك جفت كفش نو خريده بود و با وسايل مختلف سعي كرد به موقع سركار حاضر شود. اما قبل از اينكه به برج ها برسد روي پايش تاول زده بود و به همين خاطر كنار يك دراگ استور ايستاد تا يك چسب زخم بخرد. و به همين خاطر زنده ماند!
به همين خاطر هر وقت در ترافيك گير مي افتم ، آسانسوري را از دست مي دهم ، مجبورم برگردم تا تلفني را جواب دهم... و همه چيزهاي كوچكي كه آزارم مي دهد با خودم فكر مي كنم كه شاید این به نفع من است.
دفعه بعد هم كه شما حس كرديد صبح تان خوب شروع نشده است ، بچه ها در لباس پوشيدن تاخير دارند، نمي توانيد كليد ماشين را پيدا كنيد ، با چراغ قرمز روبرو مي شويد ، عصباني يا افسرده نشويد، بدانيد كه شاید این به نفع شماست.
_________________
0 نظرات :: شانس هاي بزرگ زندگي
ارسال یک نظر
==> *** لطفا نام خود را در قسمت (نظر به عنوان : ) نام و آدرس اینترنتی وارد نمایید . *** <==