مرد براي اعتراف نزد كشيش رفت.
«پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهاني دوم من به يك يهودي پناه دادم»
«مسلماً تو گناه نكرده اي پسرم»
«اما من ازش خواستم براي ماندن در انباري من هفته اي بيست شيلينگ بپردازد»
«خوب البته اين يكي زياد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادي، بنابر اين بخشيده مي شوي»
«اوه پدر اين خيلي عاليه. خيالم راحت شد. حالا ميتونم يه سئوال ديگه هم بپرسم؟»
«چي مي خواي بپرسي پسرم؟»
«به نظر شما بايد بهش بگم كه جنگ تموم شده؟
2-
حكيمي بر سر راهي ميگذشت. ديد پسر بچهاي گربه خود را در جوي آب ميشويد.
گفت: گربه را نشور، ميميرد!
بعد از ساعتي كه از همان راه بر ميگشت ديد كه بعله…!
گربه مرده و پسرك هم به عزاي او نشسته.
گفت: به تو نگفتم گربه را نشور، ميميرد؟
پسرك گفت: برو بابا، از شستن كه نمرد ، موقع چلوندن مرد!
0 نظرات :: داستان کوتاه و جالب
ارسال یک نظر
==> *** لطفا نام خود را در قسمت (نظر به عنوان : ) نام و آدرس اینترنتی وارد نمایید . *** <==