اوايل حالش خوب بود
نمي دونم چرا يهو زد به سرش
حالش اصلا طبيعي نبود
همش بهم نگاه مي كرد و مي خنديد
به خودم گفتم: عجب غلطي كردم قبول كردم ها . . .
اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود
بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش مي موندم
خوب يه جورایي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن
اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه مي شد
ممكن بود همه چيزو به هم بريزه و كلي آبرو ريزي مي شد
اونشب براي اينكه آرومش كنم
سعي كردم بيشتر بهش نزديك بشم و باهاش صحبت كنم
بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم مي ريخت
يه بار بي مقدمه گفت: تو هم از اون قرصها داري ؟!
قبل از اينكه چيزي بگم گفت:
وقتي از اونا مي خورم حالم خيلي خوب ميشه
انگار دارم رو ابرا راه ميرم . . .
روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه . . . !
بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام ؟ . . .
اما اون از من ديوونه تره
بعد بلندخنديد و گفت :
آخه به من ميگفت «دوسِت دارم»
اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت :
امشبم عروسيشه . . .
BeNiFuN
آخرین مطالب ارسال شده
داستان کوتاه و فوق العاده
ارسال شده توسط
BeNi
۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سهشنبه
۱۰:۵۸
سیستم ارسال نامه به مدیر و درخواست آهنگ و فول آلبوم
فرم عضویت
Powered By :JustPersian
0 نظرات :: داستان کوتاه و فوق العاده
ارسال یک نظر
==> *** لطفا نام خود را در قسمت (نظر به عنوان : ) نام و آدرس اینترنتی وارد نمایید . *** <==