تقریباً تا ظهر به كارام مشغول بودم. بعدش ژانت درو زد و اومد تو و گفت: میدونین، امروز هوای بیرون عالیه؛ از طرف دیگه امروز تولدتون هست، اگر موافق باشین با هم برای ناهار بریم بیرون، فقط من و شما!
خدای من این یكی از بهترین چیزهائی بوده كه میتونستم انتظار داشته باشم. باشه بریم. برای ناهار رفتیم و البته نه به جای همیشگی. برای نهار بلكه باهم رفتیم یه جای دنج و خیلی اختصاصی. اول از همه دوتا مارتینی سفارش داده و از غذائی عالی در فضائی عالی تر واقعاً لذت بردیم.
وقتی داشتیم برمی گشتیم، ژانت رو به من كرده و گفت: میدونین، امروز روزی عالی هست، فكر
نمی كنین كه اصلاً لازم نباشه برگردیم به اداره؟ مگه نه؟ در جواب گفتم: آره، فكر می كنم همچین هم لازم نباشه. اونم در جواب گفت: پس اگه موافق باشی بد نیست بریم به آپارتمان من.
وقتی وارد آپارتمانش شدیم گفتش: میدونی رئیس، اگه اشكالی نداشته باشه من میرم تو اتاق خوابم لباسمو عوض کنم وبیام پیشتون !
خواهش می كنم، در جواب بهش گفتم. اون رفت تو اتاق خوابش و بعداز حدود یه پنج شش دقیقه ای برگشت. با یه كیك بزرگ تولد در دستش در حالی كه پشت سرش همسرم، بچه هام و یه عالمه از دوستام هم پشت سرش بودند كه همه با هم داشتند آواز ((تولدت مبارك)) رو می خوندند.
در حالیكه من اونجا... رو اون كاناپه نشسته بودم... لخت مادرزاد
0 نظرات :: داستان کوتاه و جالب
ارسال یک نظر
==> *** لطفا نام خود را در قسمت (نظر به عنوان : ) نام و آدرس اینترنتی وارد نمایید . *** <==