روزی یک کشیش قصد سفر به شهر دیگری را داشت.چیزی نمانده بود از شهر خارج شود که زن جوانی را که در همسایگیش زندگی می کرد را دید بعد از اینکه متوجه شد زن جوان هم قصد سفر به همان شهر را دارد از وی خواست که او را همراهی کند . در بین راه حس عجیبی به کشیش دست داد که او را تحریک می کرد تا رابطه ای با زن جوان برقرار کند . او چند باری این حس را پنهان کرد تا اینکه ناگهان دستش را بروی دست زن جوان گذاشت اما سریع دست خود را کشید. زن جوان که متوجه قصد کشیش شده بود با کمی خجالت گفت جناب کشیش بند 4 فصل خودباوری کتاب مقدس را به یاد آورید . کشیش کمی خجالت زده شد اما هرچه فکر میکرد بند 4 فصل خودباوری را به یاد نمی آورد. او که احساس میکرد آبروی چند ساله خود را نزد زن جوان از دست داده تا انتهای سفر دیگر با سختی خود را کنترل کرد.بعد از اینکه به خانه بازگشت به سرعت به سراغ کتاب مقدس رفت و بند 4 فصل خودباوری را خواند . خلاصه بند 4 این بود شما باور داشته باشید که توانایی کاری را که شروع کرده اید دارید و آن را ادامه دهید .
داستان کوتاه و جالب
داستان کوتاه و جالب
روزی یک کشیش قصد سفر به شهر دیگری را داشت.چیزی نمانده بود از شهر خارج شود که زن جوانی را که در همسایگیش زندگی می کرد را دید بعد از اینکه متوجه شد زن جوان هم قصد سفر به همان شهر را دارد از وی خواست که او را همراهی کند . در بین راه حس عجیبی به کشیش دست داد که او را تحریک می کرد تا رابطه ای با زن جوان برقرار کند . او چند باری این حس را پنهان کرد تا اینکه ناگهان دستش را بروی دست زن جوان گذاشت اما سریع دست خود را کشید. زن جوان که متوجه قصد کشیش شده بود با کمی خجالت گفت جناب کشیش بند 4 فصل خودباوری کتاب مقدس را به یاد آورید . کشیش کمی خجالت زده شد اما هرچه فکر میکرد بند 4 فصل خودباوری را به یاد نمی آورد. او که احساس میکرد آبروی چند ساله خود را نزد زن جوان از دست داده تا انتهای سفر دیگر با سختی خود را کنترل کرد.بعد از اینکه به خانه بازگشت به سرعت به سراغ کتاب مقدس رفت و بند 4 فصل خودباوری را خواند . خلاصه بند 4 این بود شما باور داشته باشید که توانایی کاری را که شروع کرده اید دارید و آن را ادامه دهید .
روزی یک کشیش قصد سفر به شهر دیگری را داشت.چیزی نمانده بود از شهر خارج شود که زن جوانی را که در همسایگیش زندگی می کرد را دید بعد از اینکه متوجه شد زن جوان هم قصد سفر به همان شهر را دارد از وی خواست که او را همراهی کند . در بین راه حس عجیبی به کشیش دست داد که او را تحریک می کرد تا رابطه ای با زن جوان برقرار کند . او چند باری این حس را پنهان کرد تا اینکه ناگهان دستش را بروی دست زن جوان گذاشت اما سریع دست خود را کشید. زن جوان که متوجه قصد کشیش شده بود با کمی خجالت گفت جناب کشیش بند 4 فصل خودباوری کتاب مقدس را به یاد آورید . کشیش کمی خجالت زده شد اما هرچه فکر میکرد بند 4 فصل خودباوری را به یاد نمی آورد. او که احساس میکرد آبروی چند ساله خود را نزد زن جوان از دست داده تا انتهای سفر دیگر با سختی خود را کنترل کرد.بعد از اینکه به خانه بازگشت به سرعت به سراغ کتاب مقدس رفت و بند 4 فصل خودباوری را خواند . خلاصه بند 4 این بود شما باور داشته باشید که توانایی کاری را که شروع کرده اید دارید و آن را ادامه دهید .
ارسال شده توسط
BeNi
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
۰۰:۲۱
0 نظرات :: داستان کوتاه و جالب
پست کردن نظر
==> *** لطفا نام خود را در قسمت (نظر به عنوان : ) نام و آدرس اینترنتی وارد نمایید . *** <==