میترسيد از خيابان بگذرد اولي گفت: بيا دختر و او را بغل کرد و از خيابان گذراند. دو راهب تا شب سخن نگفتند سرانجام در
دير دومي نتوانست بي تفاوت بماند و گفت: راهبان نمي بايست به دختران نزديک شوند خاصه به دختران زيبايي چون او
چرا چنين کردي؟ اولي گفت: دوست عزيز من آن دختر را همانجا در شهر رها کردم اين تويي که او را با خود تا اينجا
آوردي !!!
0 نظرات :: داستان کوتاه و جالب
ارسال یک نظر
==> *** لطفا نام خود را در قسمت (نظر به عنوان : ) نام و آدرس اینترنتی وارد نمایید . *** <==